گاهی افکاری مثل خوره می افتند به جانت، افکار سریشی که هم قدم با تاریکی شب چون آفتاب گرفتگی ذهنت را تاریک می کنند و خواب را از چشمان قرمز و تب دارت می ربایند. به راستی این شکاف چیست، این دیوار سیاه و سنگین، این حس ترسناک ولی دوس داشتنی که چون سایه به من چسبیده چیست. نیمه شب است و ذهنم پر از تصاویر هیاهوی مردمانیست که شادمان خیابان ها را می پیمایند و برای نوروز می خواهند نو شوند و من برخلاف همه دنیایم شده هم قد یک ذهن پر از خیالپردازی، یک چارچوب دیواری که بالای سرش علامت هایی کهنه از نفوذ آب باقی مانده. می خواهم از این افکار بگریزم، بی اختیار بیرون میزنم، هوا گرفته و بارانیست، تاریکی سحرآمیزی تن شب را در آغوش گرفته و سرمای مرموزی نوک انگشتان و گوشهایم را نوازش می دهد. چون شبهای دیگر لبه حوض قدیمی می نشینم و همراه با خیس شدن سرمای عجیبی از نقطه اتصالم به لبه حوض به وجودم می خزد، حس عجیبیست زیر باران خیس می شوم و گویی آب افکار سیاهم را می شوید. به موهایم چنگ میزنم و در این خلصه عمیق گذر زمان را احساس نمی کنم، دقیقا نمی دانم چقدر آنجا ماندم ولی به خودم که آمدم هنوز باران می بارید شاید کمی شدیدتر. تنم چون بید از سرما می لرزد و در آن تاریکی سیخ شدن موهایم را احساس می کنم. کاش می شد قایقی داشت و از این شکاف بین خودت و دنیای آدمیان عبور کرد، به زیر پوستشان رفت و برای تک تک سوالاتت به جوابی رسید و فهمید چگونه آنان این احساس تنهایی و غم را می برند می اندازند آنجا که عرب نی انداخت. از خودم می پرسم من کیستم و صدایی پاسخ می دهد یک دیوار تاریک، یک زیر زمین کهنه خرابه ای متروک، که حتی پرتوهای خورشید زورشان می آید به آن بتابند. من دیوانه نشده ام ؟ تمام این خیالپردازیها توهم نیست؟ ولی تا آنجا که خاطر دارم این احساس سراسر کودکیم را نیز درنوردیده و با خودم قد کشیده است. 

منبع


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آهن نیک مهانیت چیت های بازی کانتر سورس Jasmine پیچک وکتور سایت گنج یابی برگ سبز (قعله سابق) ترخیص کالا و خدمات بازرگانی آذران Sally